سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را گفتند : اى امیر مؤمنان چه مى‏شد اگر موى خود را رنگین مى‏کردى ؟ ] رنگ کردن مو آرایش است و ما در سوک به سر مى‏بریم [ و از سوک رحلت رسول خدا ( ص ) را قصد دارد . ] [نهج البلاغه]
تحقیق در ادبیات و رویکرد های آن از عصر افلاطون تا روزگار ما
پیوندها

من در سالهای کودکی که تازه به خواندن آغاز کرده بودم،دردل یک روستای کویری،که با یک زمستان سختی نیز مواجه بود،کتابی به دستم افتاد با قطع رقعی که پر از حرارت بود وسوزندگی که به من گرما می بخشیدو وجود مرا پر از نور وعشق می کرد. با خواندن این کتاب بی تاب می شدم،وبه عروج روحانی دست می زدم وبا ملائک همسفر می شدم.به راستی این کتاب از کجا به دستم رسیده بود نمی دانم.اما همان مقدار به یادم است که از آموزگار خود خواسته بودم که یک کتاب خوبی به من معرفی کند واوکتاب روح بشر را به من معرفی کرد که گویا مؤلف روح بشر کتاب دیگری نیز داشته که پس از معرفی آن کتاب توسط آموزگارم که به کتاب دیگری از همان مؤلف دست یافته ام که در اولین صفحه آن کتاب چنین عبارتی به چشم می خورده:

آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

یکی او خواندی،لا غیر؛

یکی را،هم او خواندی هم غیر!

یکی،نه او خواندی،نه غیر

آن خط سوم منم ! 

داستان شمس و مولانا  وعشق این دو به همدیگر از شگفت انگیز ترین داستانها در ادبیات جهان است.کسانی که با این داستان آشنایند،می دانند که پیش از اینکه آفتاب شمس بر مولوی تابیدن گیرد ومولوی به حلقه ارادتمندان شمس در آید به تدریس فقه و فلسفه وقرآن اشتغال داشته است.و شمس الحق والدین ،محمد ابن علی ابن ملکداد ....تبریزی...که درشهر تبریز پیران طریقت اورا کامل تبریزی می خواندند و جماعت مسافران صاحب دل ،به جهت طی زمینی که داشته،پرنده نامش می نهادند که پس از سالها جستجو به خدمت چندین اکابر معنی وصورترسیده،نظیر عظمت خود نیافت ودرطلب اکملی سفری شد و به تعبیر افلاکی بامداد شنبه بیست و ششم جمادی الاخر سنه 642هجری قمری،29نوامبر1244میلادی درقونیه در خان شکرریزان فرود آمد وحضرت مولانا درآن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود....که از قضا درهمین موقع دیداری بین آن دو اتفاق افتاد که به روایت افلاکی سه ماه تمام درحجره خلوت نشستند واصلا بیرون نیامدند و متعاقب آن دیدار به کلی حضرت مولانا از تدریس وتذکیر فارغ گشته به تقدیس قدیس اعظم (شمس)مشغول شد.وتمام علما و بزرگان قونیه شورشی عظیم برپا کردند که:این چه حال است؟واین شخص،چه کس است؟وکیست که مولوی را از دوستان قدیم...بریده بخود مشغول کرد.؟

ودر این حیرانی ،عالمیان می سوختند.وبه انواع ،ترهات وناگفتنی ها می گفتند.وباری مریدان را هیچ معلوم نشده او چه کس است؟!

سلطان العارفین چلبی از حضرت سلطان ولد روایت کردکه:روزی مولانا شمس الدین ،بطریق امتحان...از حضرت والدم(مولوی),شاهدی التماس کرد.پدرم،حرم(همسر)خود کراخاتون را که درجمال وکمال جمیله زمان وساره ثانی بود ودر عفت وعصمت ،مریم عهد خود،دست برگرفته درمیان آورد.

شمس فرمود که:

او خواهر جان من است،نمی باید.بلکه ناز نازنین شاهد پسری می خواهم که به من خدمتی کند! مولانا فی الحال،فرزند خود سلطان ولد را که یوسف یوسفیان بود،پیش آورد و گفت:

امید است که بخدمت وکفش گردانی شما لایق باشد.شمس فرمود که:

او،فرزند دلبند من است!حالیا،قدری اگر صهبا دست دادی،اوقات(بعضی وقت ها)به جای آب،استعمال می کردم که مرا از آن ناگزیر است!

همانا که حضرت پدرم،بنفسه بیرون آمده،دیدم که سبوئی از محله جهودان پر کرده و بیاورد ودرنظر او بنهاد.دیدم که مولانا شمش الدین ،فریادی بر آورد وجامه ها،بر خود چاک زده سر در قدم پدر نهاد و...فرمود که:من غایت حلم مولانا را امتحان کردم

افلاکی می نویسد:شمس اول بار به حضرت مولانا در دمشق....در میدان شهر  مصادف شد و آن زمان مولانا به تحصیل علوم مشغول بود.باری بعضی اکابر بینا ،مولانا شمس الدین راسیف اله می گفتند از آن جهت که از هرکه رنجشی پیدا می کرد،یا اورا کشتی ویا مجروح روح کردی.از شگفتی های دیگر شمس اینکه گفته آمد،به یک روز از قیصریه به آقسرا رسیده در مسجدی مسافر شد.بعد از نماز خفتن،مؤذن مسجد به جد گرفت که:

از مزگت(مسجد)بیرون آی وبجائی مهمان شو!شمس گفت 

مرد غریبم،معذور دار،طمع چیزی ندارم.بگذار مرا تا بیاسایم.!

مؤذن ...از غایت بی ادبی وچشم بستگی،سفاهت عظیم کرده،بس جفا نمود.

شمس فرمود که

زبانت بیاماساد

فیالحال،زبانش بر آماسید و مولانا شمس الدین بیرون آمد وبسوی قونیه روانه شد.افلاکی درمناقب العارفین می نویسد:

روز پنجشنبه بیست و یکم ماه سوال (سال642ه/1244م)...شمس الدین غیبت نمود.قرب ماهی،طلب او کردند.اثری پیدا نشد که

چه شد و به کجا رفت

وهیچکس را معلوم نبود که او:

چه کس است؟!

واز کجاست؟!

وبه تعبیر فخر الدینی مزارعی،شاعر معاصر

ندانی که ارباب معنی چه اند.       بزرگان جانند وچون بچه اند

زدریای آزادگی،خورده قوت.         فروخفته فریادشان در سکوت

عقابند و؛بنشسته بر تیغ کوه،.    به معنا:-بزرگی/به صورت:-شکوه

بگیرد از ایشان جهان جان نو.     که در اوج کفرند زایمان نو!

نه دریا ـکه بیرون ز جذر ومدند.   جهانی ،در آن سوی نیک و،بدند

عیان دیده نادیده راچشمشان.       بیرزد به صد آشتی خشمشان

به یک لحظه هم شادی وهم غمند.  شگفتا که هم زخم وهم مرهمند!

ورای کتب ،گفته نغزشان.              کتب خانه خاک در مغزشان!

چو در یتیم اند،اندر لفاف.          چو آب حیاتند وعنقای قاف

نه چون گاو وخر بر زمین می چرند.  که خود بر فراز زمان می پرند

نگنجند،مرمردمان را به فهم.      نیابند چون بی نهایت به وهم

افق تا افق موم دردستشان.        سپهر سخن زیر انگشتشان

غریبان خاکند و افلاکی اند.     خداوند ودرهیئتی خاکیند

چو حلاج،زی دار افراخته.       بیایند و می‌رند نشناخته

چو زیشان تهی گشت،کاشانه شان.  بپیچد در آفاق افسانه شان

جهانی!زمخلوق و،خالق،گم اند،.     عزیز من ایشان خط سومند.

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط امین اله بخشی مشکول 03/12/27:: 5:31 صبح     |     () نظر