آرزوی پرواز دارم
امّا
بال پریدن
ندارم
در این زمانه عسرت
که به شاعران
برگ رخصتی
داده اند
تا پایتخت قرن را
با واژه
فتح کنند
من چون طفلی
نی سوار
بر درختان حماسی
سوارم.
دریغ
از خسرو خوبان
که
درمیدان عشق
گزمگان
با تیغ بلارک
چشمان پر فروغ اسفندیار را
با تیر گز
نشانه زدند
و
داسی از
آسمان گذشت
که
پرواز کبوتر ممنوع
است
در بنارس که
معبد عام
است
من فانوس به دست
نوش دارو را روانم
روی پل
دخترکی بی پاست
هان
بشتابید که
در تاج محل
نور مذاهب
پیداست
در وخش
زن زیبای جذامی
لب رود
آمده است
و زیبایی
دو برابر
شده است.
آزادی که
خود هدیتی است
نه کم بها
برای فرا چنگ آوردنش
باید
با خون وضو گیری
که عشق یعنی:
دو رکعت نماز
که وضوی آن با
خون است.
تا سرخی خون
شهادت دهد
که زردی چهره تو
نه از هراس است.
کلمات کلیدی: