سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چه نیکوست فروتنى توانگران برابر مستمندان براى به دست آوردن آنچه نزد خداست ، و نیکوتر از آن بزرگمنشى مستمندان به اعتماد بر خدا برابر اغنیاست . [نهج البلاغه]
تحقیق در ادبیات و رویکرد های آن از عصر افلاطون تا روزگار ما
پیوندها

 

و در فاصله اندک مدتی این آتش اهورائی قوم ایرانی ازحد روم تا چین را در گرفت و روشن شد.حافظ این عنصر متعالی و این مبارز نستوه که طفل یک شبه شعرش  ره یک ساله می پیمود تا طوطیان هند در بنگاله شکرشکن شوند و سیه چشمان کشمیری و ترکان سمر قندی به شعر او برقصند و بنازند اعجوبه ای است که نظیرش را در تاریخ انسانی کمتر می توان یافت.اگر به زعم برخی از فرنگ رفتگان و غرب زدگان، شعر فارسی ،که شعر حافظ عصاره و نقاوه و نمونه اعلی و اجلی آن است «از تخیلات لامارتین و افسانه سازی لافونتن و عظمت روح شکسپیر و رنگ آمیزی ویکتور هوگو  و احساسات رقیقه بایرون  و داستان پردازی گوته  و قطعات عبرت آمیز و نشاط انگیز مولیر و مجموعه رقت آور و دلفریب کرنی بیخبر است ولی هرچه هست دارای این مزیت می باشدکه مظهر معرفت ملت ایران بوده و از زندگی معنوی قوم بیرون تراویده است.»

(رک.حافظ تشریح،هژیر/25)

به همین خاطر است که ما پس از ششصد سال و اندی هنوز هم دوست داریم خود را در آیینه حافظ تماشا کنیم ،به نهیب ها و نعره های او گوش فرا دهیم،وعظ های اورا بشنویم و نصیحت های اورا بپذیریم،به شعراو  تفال میزنیم و کتاب اورا در ردیف کتابهای مقدس قرار می دهیم.اکنون به برخی از این نعره هاو نهیب هاو وعظ ها و نصیحت ها گوش فرا دهیم.

نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

                               دلش بس تنگ می بینم ،مگر ساغر نمی گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

                          که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد

   نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

                           که این حدیث زپیر طریقتم یاد است

غم جهان مخور وپند من مبر از یاد

                           که این لطیفه ی عشقم ز رهروی یاد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

                            بنال بلبل بیدل که جای فریاد است

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ

                                قبول خاطر و لطف سخن خداداد است

اگر مولوی می گفت :

لفظ و صوت و گفت را بر هم زنم     تا که بی این هرسه با تو دم زنم

حافظ نه لفظ و صوت وگفت را برهم زده و نه زبانش به حیرانی افتاده است بلکه سعی کرده از هر زیوری و پیرایه ای سود جوید تا بتواند ترانه روزگارش را در آهنگهای مختلف بسراید وآنچنان مهری برصفحات زرین روزگار حک نماید که تا قیام قیامت باقی است نقش آن از صفحه روزگار محو نگردد.ودیعه خویش را به زمانه سپرد چرا که زمانه زر گرو نقاد هوشیاری بود.[بر گرفته از شعر شاعره نادره گفتار معاصر پروین اعتصامی است که می گفت :

من این ودیعه به دست زمانه می سپرم  زمانه زر گرو نقاد هوشیاری بود]

به راستی راز این ماندگاری،راز این نفوذ وراز این همزبانی در چیست؟حافظ چگونه توانست همچون یک باستان شناس چیره دست پس از جستجو گری های طولانی و حفّاریهای طاقت فرسا در دل تاریکیها به آن صندوق امانت که پر از الواح بود نفوذ نماید و آن الواح مومیایی شده را پس از تلاش ها و تقلاهای بیشمار بیرون کشد و همچون میراثی گرنبها به آیندگان بسپارد؟و این چراغ امانت رو به خاموشی را از خطر خاموش شدن نجات دهد .داریوش شایگان در کتاب آسیا در برابر غرب(تهران ،امیر کبیر،1382ص57به بعد)می نویسد:

«اگر میراث کهن خود را امانت بدانیم و فضای شکفتن آن را خاطره قومی،آنگاه متوجه می شویم که پاسداری میراث گذشته فقط تشییع جنازه نیست.ممکن است مداومت ارزشهای یکنواخت و بظاهر متحجر آن چنین احساسی را بر انگیزد،ولی خاطره آنگاه زنده است که توام با بازایی مدام باشد.اگر سهروردی حکمت خسروانی رابه نحوی زنده کرد،این دال برحیات فیاض جامعه ای است که اورا در دامنش پرورانده بود،اگر فردوسی به اساطیر کهن ایران پیرایه ای چنین با شکوه بست دلیلش آن است که خاطره ی قومی ایرانی،با وجود بریدگی تاریخی،هنوز زنده و زاینده بود.خاطره آنگاه زنده است که قالب های دیرینه هر دم مضمون تازه پذیردو این مضمون نیز از تجربه های مردان بزرگ و از سرمایه همتشان بار گیردو ارتباط بین صورت و ماده،محتوا و قالب،و روح و امانت نگسلد و دل را راهی به فضای کل باشد.همین ارتباط بود که موجب شدروح خلّاقی که سازنده تفکر ایرانی است در عین حال طرّاح صور دیرینه هنر ایرانی باشد و آنچه را که فی المثل تفکر به صورت تاویل میسّر می ساخت  ،هنر به شکل فضاهای چند سطحی و چند بعدی مینیاتور،قالی،کاشی و معماری باز نمایاند.»

گفته شده است که ماریت فرانسوی چندین سال قبل به هنگام اشتغال به حفریات باستانی در مصر به مجسمه ای چند هزارساله دست یافت که از بس جاندار به نظر می رسید و شباهت و مانندگی به هیئت و قیافه امروزی مصر داشت که زادگان محل می گفتند، این مجسمه شیخ البلد ماست. ما می گوییم حفظ قیافه به دلیل عدم مزاوجت و آمیختگی با بیگانه کار سهل است اما زبان دائم در حال تغییر است و طبع خدادادو گشادگی سینه و فکر بلند و رای بلند می خواهد که شعری و سخنی اینچنین به سختی  و پولادی کوه و روانی آب روان بیاورد.

بلاغت در شعر حافظ

اشاراتی که در شعر حافظ وجود دارد مبین این نکته است که حافظ سخنی که می گفته و شعری که می سروده در نهایت فصاحت و بلاغت بوده است.شعرش در دلها نفوذ  و قلبها را تسخیر می کرده است و حتی در اندک زمانی کشورها رانیز در هم می نوردیده است.این کشور ستان بی شمشیر که گاهی راهزنان عشق ملک دل اورا خراب می کردند و برو دوش آنان ،دل و دین اورا می بردند به بلاغت سخن خویش آگاه بود.دکتر عبد الکریم سروش،در کتاب قصّه ارباب معرفت،صراط،1388ص322به بعد می نویسد:

«حافظ خود به دلپذیری و شیرینی و لطف و خوشی و بلاغت و تری سخن خویش واقف بود و صدر نشینی در دیوان غزل،و چالاکی شاهین طبع و بیت الغزل معرفت گفتن را برای خود مسلم می دانست و گله از مشرب قسمت را که طبع چون آب و غزل های روان به وی ارزانی داشته بی انصافی می شمرد و حاسدان را طعن می زد و وعظ می داد که به قسمت خدادادراضی باشند.و لا تتمنّوا ما فضل الله به بعضکم علی بعض.»

و اینک نمونه ای از ابیات حافظ در باره بلاغت شعر او به همان قلم نقل می شود:

حافظ از مشرب قسمت گله بی انصافی است      طبع چون آب و غزلهای روان ما رابس

************

حافظ ار سیم و زرت نیست ،چه شد شاکر باش     چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

                                               **************

گر به دیوان غزل صدر نشینم      نه عجب          سالها بندگی صاحب دیوان کردم

                                              **************

آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکید                 زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب

                                          ************

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ                        به قر آنی که اندر سینه داری

                                    ****************

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است            آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش

                                        ***************

کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب            تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند

                                       *****************

وچون به گوش خود می شنید که عرشیان شعر وی را ازبر می کنند،از سر شگفتی می پرسید :از چه سبب است که پادشاه سراپای اورا در زر نمی گیرد؟و این بی مهری ناشی از چیست؟که اگر این بی مهریهای آگاهانه در حق حافظ روا داشته نمی شد و حزن خاطر به او دست نمی داد در های سفته دیگری نصیب ما آدمیان می کرد که ملکوتیان به آن دست افشانی می کردند.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط امین اله بخشی مشکول 92/5/12:: 1:4 صبح     |     () نظر